مشهور است که میگویند «تاریخ را فاتحان مینویسند.» و این به راستی بزرگترین ایراد کتابهای تاریخی است که از گذشتههای دور، همواره پاپی کلمات شده و نگذاشته است حق مطلب ادا شود.
حالا هم که دیگر گذشته، گذشته است و ما نمیتوانیم پیشینیانمان را از اعماق تاریخ بیرون بکشیم و از حال دلشان بپرسیم. اما دستمان به آدمهای دور و برمان میرسد؛ همانهایی که روزهای تاریخ ساز دی و بهمن ۱۳۵۷ را رقم زدند. بیشترشان هنوز در همین کوچه و خیابانهای شهرمان نفس میکشند و بی شک اگر دل به دلشان دهیم، نقلهای شیرینی برای گفتن دارند؛ خاطراتی که در هیچ کتابی نمیتوان لمسش کرد.
در کتابهای تاریخ نوشته اند جمعی از مردم مشهد در عصر بیستم آذر سال ۱۳۵۷ مجسمههای شاه در میدان مجسمه (شهدا)، تقی آباد (شریعتی)، بیمارستان شهناز (قائم (عج)) و بیمارستان شاهرضا (امام رضا (ع)) را پایین کشیدند، اما آیا در این کتابها درباره ایده بکر علیرضا سلیمانی برای آب کردن سرب و پایین کشیدن مجسمهها هم چیزی نوشته اند؟
جمع آوری خاطرات مردم مشهد از مکانهای تأثیرگذار انقلاب اسلامی در این شهر، همان چیزی است که ما در این مطلب به سراغش رفته ایم. ابتدا شش تا از پاتوقهای اصلی تجمعات در مشهد را برگزیده ایم و سپس خودمان را جای یکی از انقلابیهای آن روزها گذاشتیم تا از نگاه او به آن روزها سفر کنیم.
داستان میدان شهدای مشهد که پیش از انقلاب اسلامی سال۱۳۵۷ به «میدان مجسمه» معروف بود، با حادثه تاسوعا و عاشورای این سال گره خورده است. ماجرا از این قرار است که ۱۹آذر آن سال مراسم خطبه خوانی عاشورا که سنتی چندصدساله است، قرار بود با نام «شاهنشاه آریامهر» خوانده شود، اما دست انقلاب این تومار را نیز درهم پیچید.
ساعتی پیش از شروع خطبه خوانی، حرم با درایت آیت الله خامنه ای به تصرف انقلابیون درآمد و جمعیت زیادی از مردم به داخل صحن هجوم آوردند. در همین هنگام رهبر معظم انقلاب به بالای ایوان پنجره فولاد رفتند و خطبه را با نام امام خمینی(ره) قرائت کردند. پس از خطبه خوانی، گروهی از مردم درحالی که یک کمپرسی در پیش آنان حرکت می کرد، به سمت میدان مجسمه راه افتادند.
حوالی ساعت یازده شب مشهدی های انقلابی موفق شدند با بستن یک زنجیر محکم به مجسمه رضاشاه، آن را کمی خم کنند. شاهدان عینی می گویند این مجسمه تا چند روز به همین حالت باقی ماند، تا اینکه مردم ریختند و آن را پایین کشیدند. میدان شاه یا مجسمه بعد از این اتفاق به پاس خون های ریخته شده در زمینش، با نام «میدان شهدا» در مشهد زینت داده شد.
وقتی در باغ نادری مشغول به کار بودم، مجسمه نادر را که ساخته ابوالحسن خان صدیقی است، درون صندوق از ایتالیا آوردند. در آنجا دیدم که در پاهای عقب اسب سرب ریختند تا محکم بایستد و خراب نشود.
این در ذهنم مانده بود تا اینکه در هنگامه انقلاب اسلامی وقتی داشتم از مغازه به خانه برمی گشتم، دیدم جوان ها در میدان مجسمه(شهدا) می خواهند مجسمه شاه را سرنگون کنند. هرچه تلاش می کردند، نمی توانستند مجسمه را تکان دهند. یادم آمد که پاهای مجسمه ها را سرب می ریزند. گفتم آتش بیاورید، باید سرب را آب کنیم. جوان ها رفتند از خودروهایشان بنزین آوردند و ریختند پای مجسمه. سرب ملایم شد. بعد با ریسمان کشیدیم و مجسمه پایین آمد.
جوان ها مرا روی شانه بلند کردند. گفتم من یک کارگر ساده ام و هرآنچه در باغ نادری دیده بودم، منتقل کردم. بعد جوان ها مرا با خودشان به فلکه تقی آباد(شریعتی) بردند و مجسمه آنجا را هم به همین شیوه سرنگون کردیم. خلاصه به یک نصف روز همه مجسمه های شاه در هتل هایت(هما)، میدان تقی آباد(شریعتی)، بیمارستان شهناز(قائم(عج)) و... را پایین کشیدیم.
روز نهم دی۱۳۵۷ بازارها، مغازه ها، ادارات دولتی و بانک های مشهد تعطیل شد. مردم در راستای حمایت از کارکنان دادگستری به سمت استانداری راهپیمایی کردند. با تجمع مردم مقابل استانداری، ناگهان تانک ها و نیرو های رژیم شروع به تیراندازی به سمت جمعیت کردند. مردم انقلابی خود را از مقابل تیر و رگبار نیرو های پهلوی دور می کردند، ولی دست از شعار و راهپیمایی بر نمی داشتند.
فرد سمت راستی، مرضیه حیدری است
روز نهم دی سال۵۷ مانند دیگر مردم به سمت استانداری رفتیم. وقتی مأموران شاه شروع به تیراندازی کردند، هرکس به سمتی می دوید. در نزدیکی چهارراه لشکر ساختمانی خیلی بلند و نیمه کاره قرار داشت که فقط اسکلت آن را آماده کرده بودند. داخل زمین هم گود بود. زهرا و مریم(خواهرانم) از روی آهن ها به سمت کوچه پشت پناه بردند.
من کوچک بودم و از ارتفاع هم می ترسیدم. یک طرف خیابان مانده بودم و تانک هم هرلحظه نزدیک تر می شد. خواهرانم از آن سمت مدام گریه و التماس می کردند که یکی خواهرمان را نجات دهد. یک جوان که هنوز چهره اش را به خاطر دارم، از آن طرف آهن ها به سمتم آمد و گفت دستم را بگیر و با من بیا.
من دستم را نمی دادم و با گریه می گفتم که شما نامحرمی. آن آقا خنده اش گرفت و گفت خیلی خب، چادرت را دور دستت بپیچ و دست من را بگیر و دنبالم بیا، پایین را هم نگاه نکن.
دی ماه ۱۳۵۷ در مشهد شروع غمگینی داشت. درگیریها بالا گرفته بود و مردم هرروز پیکر چندشهید را بالای دست میبردند. مردم از مقابل منزل آیت الله شیرازی به طرف فلکه حضرت و خیابان تهران حرکت میکردند.
در چهارراه نادری دوباره درگیریها به اوج رسید و جوانانی مانند برگهای خزان زده بر خاک میافتادند. در این درگیری دوازده نفر شهید و هفتاد نفر زخمی شدند. از فردای آن روز مردم چهارراه خون گرفته «نادری» را «چهارراه شهدا» نامیدند.
دوم دی ماه بود و شب قبل برف آمده و روی زمین نشسته بود. تصمیم گرفتیم به خانه آیت الله شیرازی در چهارراه شهدا برویم. گاهی بین مردم کسی دستش را بلند می کرد و شعاری می داد و چندنفر هم همراهی می کردند. من از دور دیدم جوانی آراسته با اورکت مشکی به جیپ ارتش نزدیک شد و در گوش سرباز چیزی گفت و فرار کرد.
سرباز اسلحه اش را برداشت و به دنبال آن جوان دوید. وقتی جوان برگشت که پشت سرش را نگاه کند، تعادلش به هم خورد و به زمین افتاد. سرباز به آن جوان رسید و بالای سرش ایستاد و یک تیر به سر او زد. بعد هم به سمت جیپ برگشت. بالای سر جوان که رسیدم، تلاش می کردم که او را به داخل مغازه بکشم، اما سرباز همراه مرد دیگری آمد و جسد آن جوان را از بین دستانم کشید و به داخل اتوبوس ارتش انداخت.
اتوبوس حرکت کرد. با پرس وجو فهمیدم اتوبوس به بیمارستان قائم(عج) رفته است. خودم را به بیمارستان رساندم و در کمال ناباوری دیدم روی تخت است. دکتر گفت هنوز نبض دارد. او را به اتاق عمل بردند و وقتی دکتر از اتاق بیرون آمد، به من گفت خداراشکر زنده است اما در کماست.
دو سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی، جذب روابط عمومی سپاه شدم. با یک نفر همکار بودم به نام حسین بصیر که جوان رشید و خوبی بود. آن سال در سبزوار مشکلاتی پیش آمده بود و سپاه برای تشییع پیکر شهدا باید به این شهر می رفت. شب قبل من همراه با بصیر به سبزوار رسیدم.
به مسجدی رفتیم تا استراحت کنیم. به گوشه ای رفتم و پایم را دراز کردم تا خستگی راه را بگیرم. بصیر آمد و سرش را روی پای من گذاشت. در همین موقع چشمم به شقیقه بصیر افتاد که کمی فرو رفته بود. به او گفتم: شقیقه ات تیر خورده است؟ خندید و گفت: در تظاهرات چهارراه شهدا تیر خوردم.
گفتم: تو همان پسری هستی که در گوش سرباز چیزی گفت و فرار کرد؟ چه در گوشش گفتی که آن طور دیوانه وار به دنبالت دوید؟ خندید و گفت: به تفنگش و ژستش نگاهی کردم و با خنده ای تمسخرآمیز گفتم مرگ بر شاه و بعد فرار کردم.سبزوار آخرین سفری بود که با حسین رفتیم. بعد او به جبهه رفت و فرمانده گردان کوثر شد. از رشادت هایش همیشه می شنیدم و بعد از چهار سال خبر شهادتش را به من دادند.
مدرسه نواب براساس برخی مستندات تاریخی به مدرسه صالحیه مشهور بوده و از مجموعه مدارسی است که در دوره شاه سلیمان صفوی بنا شده است. این مدرسه به همت واقفی به نام میرزا ابوصالح نواب پایه گذاری شده و به همین دلیل به مدرسه نواب شهرت یافته است.
نامداران و دانشوران فرزانه و ممتازی ازجمله رهبر معظم انقلاب، شهید مطهری، استاد محمدرضا حکیمی و... دوران تحصیلشان را در این مدرسه گذرانده اند. مدرسه نواب محل برگزاری مراسم، تجمعات و اعتراض های حوزویان و روحانیان علیه رژیم پهلوی نیز بوده است.
فرد سمت چپی، حجتالاسلام دبیری است
به مشهد که آمدیم، اول در مدرسه «دودر» مشغول تحصیل شدم و بعد هم «نواب». آن موقع در میان طلبه ها کم وبیش زمزمه هایی از امام خمینی(ره) شنیده می شد. در اتاقی که من بودم، طاقی بود که جلو آن مقوا هایی محکم زده شده بود. یک روز از سر کنجکاوی مقوا ها را کندم. همین که مقوا را کنار زدم، دیدم مقدار زیادی کاغذ انباشته شده است.
در را از داخل بستم و تعدادی را برداشتم و مشغول مطالعه شدم. نوشته های حضرت امام(ره) درباره واقعه ۱۵خرداد و کشتار بی رحمانه طلبه های بی گناه بود. آن شب تا نیمه شب بیدار بودم. می خواندم و اشک می ریختم. این نقطه آغازی برای من بود که پا در این میدان بگذارم.
در سال 1357 بازار تازه تأسیس امام رضا یکی از مراکز تجاری اصلی مشهد محسوب می شد. به همین دلیل گروه های فعال در انقلاب اسلامی نگاه خاصی به آن داشتند. توزیع گسترده اعلامیه در بازار و دعوت از کسبه برای حضور در راهپیمایی ها نیز نشان دهنده همین توجه بود و باعث می شد بازار محل رساندن اخبار انقلاب اسلامی به زائران شود.
یک سال پس از حضورم در بازار، یعنی سال ۱۳۵۶، اولین بار درباره انقلاب اسلامی شنیدم. آن سال گروههای مختلف اعلامیه و شب نامه در بازار توزیع میکردند.
در ابتدا کسبه وقتی در مغازههای خود با این اعلامیهها برخورد میکردند، کمی میترسیدند، اما به مرور زمان عادی شد و خود کسبه اعلامیهها را بین دوستانشان پخش میکردند. اوایل این نگرانی وجود داشت که برخی جاسوس باشند و به ساواک گزارش دهند، اما این وضعیت از آذر سال ۱۳۵۷ تغییر کرد.
از آن تاریخ به بعد دیگر کسی نمیترسید و شعارها نیز تندتر شده بود. حتی برخی اوقات کسبه در بازار شعار میدادند و گروهی به تظاهرات میرفتند. روزی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، در بازار رضا مانند همه مناطق شهر جشن برپا بود. کسبه و زائران شیرینی توزیع میکردند. بسیاری نیز پول و تصاویر شاه را از مغازه شان بیرون میآوردند و وسط بازار آتش میزدند.
در سال1313 به برکت قران به قران خیرات مردم، بنای تکیه علی اکبری ها آجربه آجر بالا رفت. این مسجد که در محله بالاخیابان و بولوار رضوان کنونی قرار دارد، موقعیت جغرافیایی حساسی در زمان انقلاب اسلامی داشت. مسجد و تکیه علی اکبری ها شهدای زیادی به انقلاب اسلامی هدیه کرده است و شخصیت هایی مانند رهبر معظم انقلاب، آیت الله واعظ طبسی و آیت الله مروارید و شهیدهاشمی نژاد پس از برگزاری جلسات انقلابی در منزل آیت الله بختیاری، نمازشان را در این مسجد که روبه روی خانه ایشان بود، به جا می آوردند.
در آن زمان هرمحله برای مبارزه انقلابی پاتوقی داشت. فعالیت های محله دریادل بیشتر در تکیه علی اکبری ها، مغازه بافندگی نزدیک آن و زیرزمین خانه آیت الله محامی انجام می شد. مرحوم محامی وقتی پیامی از امام(ره) دریافت می کرد یا قرار بود اطلاعیه ای به مردم بدهد، من و چندنفر دیگر را صدا می کرد که پنهانی در تکیه همان ها را در قالب شب نامه با خط خوش می نوشتیم.